کاش یکی اون اسلحه رو ، رو سر من می گذاشت

 

آخر شب بود . Jim کم کم داشت مغازه شو تعطیل میکرد .

اون یه سبزی فروشی داشت . ناگهان یه صدایی اومد ... سارق مسلح ...

- هر چی پول تو صندوق داری رد کن بیاد ...

- باشه باشه ، تو رو خدا شلیک نکن ...

- یالا ...

- بیا ، همش مال تو ...

- فقط اینقدر ، این که کمه ...

- به خدا امروز فقط همینقدر فروش داشتم ...

- بیا اینور ، بیا اینور ... زانو بزن ... کیف پولت ... یالا ...

Jim کیف پولشو در آورد و به سارق داد .

وقتی سارق کیفشو خالی میکرد ، چشمش به یه کارت افتاد که تو اون مشخصات و آدرس Jim

در اون نوشته شده بود ...

- Jim Stephan ، خیابان Danhill شماره 42 ... Jim ، از شغلت راضی هستی ؟

- روزی میرسه ...

- به شغلت هم علاقه داری ؟

- راستش نه ...

- Jim ، تو به چی علاقه داری ؟

- من همیشه دوست داشتم یه دامپزشک بشم و یه کلینیک دامپزشکی از خودم داشته باشم ...

سارق مسلح اسلحه شو رو سر Jim گذاشت و گفت :

- ببین Jim ، من این کارتو ورمیدارم ، آدرستو دارم ، هفته دیگه یه سری بهت میزنم ، اگه ببینم در راه علاقه ات مشغول به فعالیت نشدی ، میکشمت Jim ...

اون اسلحه شو از رو سر jim برداشت و رفت ...

اون شب Jim خوشحالتر از هر شب دیگه ، مغازه شو تعطیل کرد و به طرف خونش راه افتاد ...

 

کاش یکی اون اسلحه رو ، رو سر من میگذاشت ...

یادم بخیر ... !!!

لعنت بر کسانی که زندگی منو از حالت norm خارج کردن !!!

کاش ستاره ، رنگ دیگری داشت !