از موقعی که صورت مسئله از بین رفت ، فکر میکردم همه چیز حل شده .

اما وقتی تو موقعیت مشابه قرار گرفتم ، نه تنها بهتر از گذشته ، بللکه خیلی ضعیفتر از گذشته عمل کردم .

ناراحت شدم . ناراحت شدم از اینکه اون چیزایی که تو این چند سال بر من گذشته و اسمشو گذاشتم تجربه ، تجربه های غلطی بوده .

تجربه های غلط از محیط غلط ، از آدمای غلط ...

هه ، همین چند روز پیش بود که با خودم می گفتم که این جمله ادب از که آموختی ؟ از بی ادبان صحت داره ... شایدم داره ، اما در مورد من غلط عمل کرد ...

یاد حرفای خواهرم افتادم ... ایرادهایی که از من میگیره ...

بچه تر که بودم ، تا مشکلی برام ایجاد میشد ، مینشستم فکر میکردم و چند روزه حلش میکردم ...

اما حالا خسته تر از اونیم که بخوام تکون بخورم ...

میگن عقل سالم در بدن سالمه ... وقتی آدم روحیه مناسبی نداره فکرشم نمیتونه درست کار کنه ...

مثل یه کوه شدم ... حرف نزدن هام تو این مدت اخیر ... همه حرفایی که نزدم تبدیل به یه کوه شده ... شاید کوهی که وسطش یه آتشفشان خیلی فعاله ... شاید یه روزی فوران کنه ... هر چند که فکر نکنم فرقی بکنه ... فقط اسمم از کوه تبدیل میشه به کوه آتشفشانی ... ممکنه این وسط هم گدازه هام اطرافیانمو اذیت کنه ...

شاید یه تحول کلی ، تو یه زمان طولانی بتونه منو بیاره سر جایی که باید باشم ... اما ... با دست خالی ...

هی به خودمو اطرافیانم میگم خوبم ... این که ساکتم دلیل نمیشه که ناراحتم ... دارم حال میکنم ...

اما ... انگار ...

میبینی ایندفه چقدر حرف زدم ...

آیا به نظر تو فایده ای داره ؟