چند سال پیش یه برنامه نشون میداد که ۲ نفر رو به جرم چندین سرقت از طلا فروشی دستگیر کرده بودند ...

یکی از اون ۲ نفر طراحی نقشه های سرقت رو به عهده داشت و با کمک همدستش اونا رو اجرا میکرد ...

او جوانی بود خوشتیپ ، با کت و شلوار که خیلی قشنگ صحبت میکرد ...

گفت : من نویسنده ام و سال هاست دارم مینویسم ... یه زمان تصمیم گرفتم چند تا از قصه هامو عملی کنم ... با دوستم مشورت کردم و اون هم پذیرفت ...

...

حالا که به خودم فکر می کنم می بینم منم خیلی قصه ها تو سر می پروروندم

که هیچکدوم عملی نشد !