یه سوال ؟

یه آدم نابینا رو در نظر بگیرید که هفته ای یکبار ، اونم فقط برای چند دقیقه ، از نعمت دیدن برخوردار میشه و دوباره ، بعد از گذشت این چند دقیقه بیناییش رو از دست میده و باید یک هفته رو به انتظاری سخت ، برای چند دقیقه دیدن سپری کنه و در این یک هفته از زیباییهای دنیا بشنوه ولی نتونه ببینه ...
هیچ راه علاجی هم برای این فرد وجود نداره .
به نظر شما ، اگه این فرد از اون چند دقیقه دیدن هم صرف نظر کنه و برای همیشه خودش رو نابینا فرض کنه ، براش بهتر نخواهد بود ؟!!! یا اینکه با همون چند دقیقه دیدن ، برای لحظاتی یک دلخوشی پر حسرت داشته باشه ؟!

شما کدوم راه رو پیشنهاد میکنید ؟

(گریه مون هیچ ، خنده مون هیچ ...)

یک پالس خیلی خیلی مثبت ... !

سلام

این چند وقته ، به قول یارو گفتنی : " همش از غم گفتم " .
هر وقت میومدین اینجا ، با تصویر غم گرفته من رو به رو میشدین !

حالا امروز که شاد بودم ، دلم نیومد نیام اینجا بنویسم ، و شما رو هم در شادیم سهیم کنم ...
میدونی ، امروز در حالی که در شرایط خیلی خیلی خیلی منفی قرار داشتم ، یک پالس خیلی خیلی مثبت دریافت کردم .

و جالبه که ، این پالس مثبت دامنه دار بود ! بلافاصله از شرایط خیلی خیلی بد ، شارژ شدم .
یه جورایی آدم یاد این جمله میفته که : پایان شب سیه ، سفید است . یا ، بد از هر سختی ،  راحتی هست و ...

یه جوری آدم ، به نشانه های خدا پی میبره !

درسته ، از تاثیر یه پالس مثبت شارژ شدم ، و میدونم این دائمی نیست ، و چه بسا فردا دوباره زانوی غم بغل بگیرم و غم نامه نوشتن رو ادامه بدم ...

یه خصلتی تو وجود همه آدما هست ، که در هر شرایطی قرار دارن ، همیشه به دنبال بالاتر از شرایط فعلیشوت هستن ! در صورتی که اگر ، در شرایطی بدتر از شرایط فعلیشون واقع بشن ، حسرت شرایط اولیه شون رو میخورن ... اکه آدما به شرایطی که دارن راضی باشن ، دیگه هیچوقت همچین مشکلی به وجود نمیاد ... چیکار کنیم که جزو ذاتمونه ...

خدایا ! تو رو شکر میگم ، به خاطر تمام نعمتهایی که بم دادی ، و تو رو کفر نمیگم ، به خاطر نعمتهایی که بم ندادی .

هه

نمیدونم ، برای چی دارم میجنگم ...
در صورتی که هیچ دشمنی وجود ندراه ...
اینجوری ، سربازهای فکرم خسته میشن ، ‌چون فقط به هوا شمشیر میزنن ...

میدونی ، وقتی آدم خودش رو بشناسه ...
با کلیک روی این گزینه ، شخصیتم به پرنده تنهای ۱۸ ساله برمیگرده . چرا تنها ! اون موقع من تنها نبودم ... اینطوری ، شبیه پرنده ۱۸ ساله میشم . گفتم شبیهش ، چون هر چیزی هم بشم ، نمیتونم مثل اون موقع بشم . فقط میتونم شبیهش بشم . و شبیه هر چیز ، خود اون چیز نیست ...

میدونی ...
خیلی حرفا دارم ، شایدم هیچ حرفی ندارم .