میگن عاشقی محاله
باشه ما محالو دیدیم
هی به ما میگن خیاله
ولی ما خیالو دیدیم
نظرات 14 + ارسال نظر
رز آبی چهارشنبه 6 مهر‌ماه سال 1384 ساعت 11:23 ق.ظ

اولم دیگه D:

فهيمه چهارشنبه 6 مهر‌ماه سال 1384 ساعت 11:26 ق.ظ

که اینطور !!

سفرکرده چهارشنبه 6 مهر‌ماه سال 1384 ساعت 11:27 ق.ظ http://www.safarkarde.blogsky.com

سلام
نمیدونم .....

نادونی چهارشنبه 6 مهر‌ماه سال 1384 ساعت 11:28 ق.ظ http://N-A-D-O-N.BLOGSKY.COM

سلام....ایول بابا ....تیریپ محالو خیال....شاد باشید همیشه خدا....

فهیمه چهارشنبه 6 مهر‌ماه سال 1384 ساعت 11:30 ق.ظ

تهایم بوی گل میداد...

ما را به جرم چیدن گل حبس کردند...

اما هیچ کس نپرسید که شاید من گلی کاشته باشم...

رز آبی چهارشنبه 6 مهر‌ماه سال 1384 ساعت 11:32 ق.ظ

سلام

گردن رفیق ناباب بشکنه D: حالا یه چیزی می گم جیغ بزنی D: { عاشق شدی ؟ D: }

خوش باشی :* شوخی بود ;)

رز آبی چهارشنبه 6 مهر‌ماه سال 1384 ساعت 11:37 ق.ظ

بابا چه خبره :)) تا نظر دوم رو تایپ کنم ۹۰۰ نفر پریدن :)) سکته کردم :))

قاصدک چهارشنبه 6 مهر‌ماه سال 1384 ساعت 01:20 ب.ظ http://payizan.blogsky.com

وایییییییییییییییییییییی عاشق شدی:D

سعید چهارشنبه 6 مهر‌ماه سال 1384 ساعت 03:44 ب.ظ http://mastane.blogfa.com

سلام عزیزم ...

ایول بابا می بینم که محالو می بینیو اینا! ... ما هم یه جورایی دیدیم ولی ای کاش نمی دیدیم! ...

بازم که شعر مردم رو زدی تحریف کردی :))

موید باشی

قطره اشک چهارشنبه 6 مهر‌ماه سال 1384 ساعت 05:15 ب.ظ http://ghatreashk.persianblog.com

بابایی؟ چه خبره :دی

چشم تو چشم چهارشنبه 6 مهر‌ماه سال 1384 ساعت 06:48 ب.ظ http://eye2eye.blogsky.com

تو که غرق شده بودی ! الان زیر آبی ؟!!!D:
این چیزایی که شما فرمودین ! رو هم ما هم دیدیم هم !
ولی در کل منظورت این بود که عاشق شدی ؟؟؟؟؟؟؟
میگن بچه های ارشد رو رو هوا می برن D:

سمیه چهارشنبه 6 مهر‌ماه سال 1384 ساعت 11:38 ب.ظ

واییییییییییییییییییی
عاشق شدی!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!

... شنبه 9 مهر‌ماه سال 1384 ساعت 01:08 ب.ظ

همه می پرسند:

چیست در زمزمه ی مبهم آب ؟

چیست در همهمه ی دلکش برگ؟

چیست در بازی آن ابر سپید ،

روی این آبی آرام بلند ،

که ترا می برد اینگونه به ژرفای خیال ؟



چیست در خلوت خاموش کبوتر ها ؟

چیست در کوشش بی حاصل موج ؟

چیست در خنده ی جام ؟

که تو چندین ساعت ،

مات ومبهوت به آن می نگری !؟



- نه به ابر ،

نه به آب ،

نه به برگ ،

نه به این آبی آرام بلند ،

نه به این خلوت خاموش کبوترها ،

نه به این آتش سوزنده که لغزیده به جام ،

من به این جمله نمی اندیشم



من ، مناجات درختان را ، هنگام سحر ،

رقص عطر گل یخ را با باد ،

نفس پاک شقایق را در سینه ی کوه ،

صحبت چلچله ها را با صبح ،

نبض پاینده ی هستی را در گندم زار،

گردش رنگ و طراوت را در گونه ی گل ،

همه را می شنوم ،

می بینم .

من به این جمله نمی اندیشم !



به تو می اندیشم

ای سراپا همه خوبی ،

تک و تنها به تو می اندیشم

همه وقت

همه جا

من به هر حال که باشم به تو می اندیشم

تو بدان این را ، تنها تو بدان

تو بیا

تو بمان با من ، تنها تو بمان !



جای مهتاب به تاریکی شبها تو بتاب

من فدای تو ، به جای همه گلها تو بخند

اینک این من که به پای تو در افتادم باز

ریسمانی کن از آن موی دراز ،

تو بگیر ،

تو ببند !



تو بخواه

پاسخ چلچله ها را ، تو بگو !

قصه ی ابر هوا را ، تو بخوان !

تو بمان با من ، تنها تو بمان !

در دل ساغر هستی تو بجوش!

من همین یک نفس از جرعه ی جانم باقیست

آخرین جرعه ی این جام تهی را تو بنوش

بهاره جمعه 29 مهر‌ماه سال 1384 ساعت 12:29 ق.ظ

ندید بدید ما خیلی وقته که دیدیم

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد