این چند وقته چند تا آپ میخواستم بکنم نشد .
حالا همه رو با هم میکنم :
---------------------------------------------------------
این روزا میدونید چه احساسی بم دست داده ؟
گناهکارترین بنده خدا .
---------------------------------------------------------
با یه قلب داغون ، میخوام بشینم خونه زندگیمو بکنم .
---------------------------------------------------------
هوا گرم شده !
---------------------------------------------------------
زندگی قشنگه ها !
آخر شب بود . Jim کم کم داشت مغازه شو تعطیل میکرد .
اون یه سبزی فروشی داشت . ناگهان یه صدایی اومد ... سارق مسلح ...
- هر چی پول تو صندوق داری رد کن بیاد ...
- باشه باشه ، تو رو خدا شلیک نکن ...
- یالا ...
- بیا ، همش مال تو ...
- فقط اینقدر ، این که کمه ...
- به خدا امروز فقط همینقدر فروش داشتم ...
- بیا اینور ، بیا اینور ... زانو بزن ... کیف پولت ... یالا ...
Jim کیف پولشو در آورد و به سارق داد .
وقتی سارق کیفشو خالی میکرد ، چشمش به یه کارت افتاد که تو اون مشخصات و آدرس Jim
در اون نوشته شده بود ...
- Jim Stephan ، خیابان Danhill شماره 42 ... Jim ، از شغلت راضی هستی ؟
- روزی میرسه ...
- به شغلت هم علاقه داری ؟
- راستش نه ...
- Jim ، تو به چی علاقه داری ؟
- من همیشه دوست داشتم یه دامپزشک بشم و یه کلینیک دامپزشکی از خودم داشته باشم ...
سارق مسلح اسلحه شو رو سر Jim گذاشت و گفت :
- ببین Jim ، من این کارتو ورمیدارم ، آدرستو دارم ، هفته دیگه یه سری بهت میزنم ، اگه ببینم در راه علاقه ات مشغول به فعالیت نشدی ، میکشمت Jim ...
اون اسلحه شو از رو سر jim برداشت و رفت ...
اون شب Jim خوشحالتر از هر شب دیگه ، مغازه شو تعطیل کرد و به طرف خونش راه افتاد ...
کاش یکی اون اسلحه رو ، رو سر من میگذاشت ...