کوچولوی دوست داشتنی .

من ۲۲ سالمه ...
یادت به خیر کوچولوی دوست داشتنی ...
چه حرف قشنگی زد استاد زبانمون : " شکستی که انسان ازش پند بگیره ، از هزار تا پیروزی با ارزش تره . "

هه ، اعتماد به نفس ........................... شوخی میکنی ...
اعتماد به نفس ، از محیط به دست میاد . (دیگه بیشتر از این ، حوصله ندارم توضیح بدم !) 
خیلی معذرت میخوام ، تو شکمت سیره که این حرفا رو میزنی !

دیگه نمیدونم چی بگم ! خیلی حرفا داشتم یا دارم ! اما خسته ام ...
کمی از ظرفیت پر شده ام خالی شده ! ولی دلم هنور پره پره ! شایدم بیشتر ...

میدونی ...
من تو زندگیم ، هیچوقت حس حسادت نداشتم ! اما یه مدتیه ، که به خیلی ها حسودی میکنم !!! مثل نابینایی که ، به افراد بینا حسادت میورزه .

راستی ، انسان نابینایی که پست قبلی درباره اش صحبت کردم ...
به نظر من ، قدرت اون فرد ، در مقابل عوامل دیگه ای که در زندگی وجود دارند ، ناچیزه .
اون به زندگیش ادامه میده ، با همون هفته ای چند دقیقه دیدن !
بیشتر از همه ، اون یک هفته از زیباهای زندگی شنیدن ، و ناتوانی در دیدن ، اونو عذاب میده !
...
خدا کنه ، هیچ بنده ای ، چیزی به عنوان مشکل ، تو زندگیش نداشته باشه !
یعنی یه مشکل خاص که وقتی ازت میپرسن ، تو زندگی چه مشکلی داری ! ، به اون مشکل خاص اشاره کنی !
زندگی که پر از مشکله ! ولی مشکل خاص داشتن ، آدمو عذاب میده ! مثل همون نابیناهه !
اصلا زندگی چیز بیخودیه ... بهت میگن : بخند ، خوش باش ...
چی بگم ...

دوباره و دوباره
رویای نیمه کاره
اما چه فایده داره
رویای نیمه کاره
نظرات 13 + ارسال نظر
پرنده تنها دوشنبه 12 اردیبهشت‌ماه سال 1384 ساعت 08:29 ب.ظ http://parande-tanha.blogsky.com

اول .

رز آبی دوشنبه 12 اردیبهشت‌ماه سال 1384 ساعت 08:57 ب.ظ http://roze-abi.persianblog.com

بزن کنار !! خودم اولم :D

امین دوشنبه 12 اردیبهشت‌ماه سال 1384 ساعت 09:01 ب.ظ http://pilotkhaki.blogsky.com

:)
:))
اینجا فقط دقدقه اول شدنه ؟‌:))
مشکل دیگه ای وجود نداره ...؟
امین جان شمام سعی کن در مشکلات انسانها شریک باشی ...مثلا مشکلات انسانهای سیغاری :پی

رز آبی دوشنبه 12 اردیبهشت‌ماه سال 1384 ساعت 09:07 ب.ظ http://roze-abi.persianblog.com

سلام
چی بگم !! اگه بگم درک می کنم ... دروغ محض گفتم ٬ من که جای تو نیستم !!
یه دل وختی پره میشه ٬ خالی کردنش خیلی سخ میشه !!
دیگه نمی دونم چی بگم بغضم گرفته !! امروز اصلا روز خوبی نبود ... اینم از آپ شما !!
الهی آمین ...

رویا همیشه نیمه کاره می مونه ..!!!...

[ بدون نام ] دوشنبه 12 اردیبهشت‌ماه سال 1384 ساعت 09:37 ب.ظ

چقدر ناامیدی
چرا پرنده تنها....تو باید پرنده کوچک خوشبختی باشی دوست من

سعید دوشنبه 12 اردیبهشت‌ماه سال 1384 ساعت 09:50 ب.ظ http://MASTANEH.blogsky.com

سلام...

یادت باشه ها ایندفعه آپ کردنت رو بهم خبر ندادی!
ای بابا بازم که تریپ یاس و اینا شد!... آقا چی کار میشه کرد؟ یه عمر نشستم غصه نداشته هامو خوردم و حسرت داشته های دیگرون رو به کجا رسیدم!؟ هیچ توفیری تو زندگیم حاصل نشد ... حالا ما جوونهای فامیل! یاد گرفتیم که توی گپ های خودمونیمون از بدبختیهامون بگیم و هرهر بخندیم! اما اون عقدهه هنوز گوشه دل مونده و یه روز قیامت می کنه!

خوش باشی و خوشی بزنه زیر دلت!

چشم تو چشم سه‌شنبه 13 اردیبهشت‌ماه سال 1384 ساعت 12:09 ق.ظ http://eye2eye.blogsky.com

سلام...

یادت باشه ها ایندفعه آپ کردنت رو بهم خبر ندادی!
ای بابا بازم که تریپ یاس و اینا شد!... آقا چی کار میشه کرد؟ یه عمر نشستم غصه نداشته هامو خوردم و حسرت داشته های دیگرون رو به کجا رسیدم!؟ هیچ توفیری تو زندگیم حاصل نشد ... حالا ما جوونهای فامیل! یاد گرفتیم که توی گپ های خودمونیمون از بدبختیهامون بگیم و هرهر بخندیم! اما اون عقدهه هنوز گوشه دل مونده و یه روز قیامت می کنه!

خوش باشی و خوشی بزنه زیر دلت!
D:
من حالم گرفته است ! هر چی می خوام بگم ضد حاله !

مهدی سه‌شنبه 13 اردیبهشت‌ماه سال 1384 ساعت 01:19 ق.ظ http://mahdisf.persianblog.com

سلام
اینکه من کی هستم یه معماس .
اما خوب ورود خودم رو به جمع هواداران وبلاگت تبریک میگم
راستی این قانون روزگاره تازه خیلی ها هم هستن که همین الان به تو حسودیشون میشه
خوب واس دفعه اول نمیخوام پر حرفی کنم دفعه های بعد بیشتر سرت رو درد میارم

امیدوارم شادی های زندگیت هوار تا بیشتر از انجه که دلت میخواد باشه
فعلا خداحافظ

قطره اشک سه‌شنبه 13 اردیبهشت‌ماه سال 1384 ساعت 12:23 ب.ظ http://ghatreashk.persianblog.com

سلامممم...ام چه سخته در مورد اینجور مسائل نظر دادن! ....

* پرنسس* سه‌شنبه 13 اردیبهشت‌ماه سال 1384 ساعت 08:51 ب.ظ http://yasesefid.blogsky.com

سلام دوست قدیمی
اگه بدونی چـــــــــــــــــــــــــقدر دلم برات تنگ شده بود
زندگی اونقدر غیرمنتظره و دوست داشتنی که اصلا فکرشم نمیتونی کنی
میگی نه امروز برو زیر بارون و چشمات رو ببند
اینم یه جک که بخندی:
torke seke mindaze too sandooghe sadaghat savaresh mishe

مهدیس چهارشنبه 14 اردیبهشت‌ماه سال 1384 ساعت 01:04 ق.ظ http://www.mahdis.blogsky.com

سلام
اولا خیلی عالی بود
دوما من نمیتونم هیچ نظری بدم
چون خیلی سخت بود
سوما من آپم
چهارما خوشحال میشم یه سری بزنید
پنجما من منتظرم
ششما بای

[ بدون نام ] پنج‌شنبه 15 اردیبهشت‌ماه سال 1384 ساعت 04:11 ب.ظ



کسی نمیخواهد باور کند که دارم میمیرم!

که قلبم در زیر آفتاب کویر ذهنم ورم کرده

که ذهنم دارد آرام آرام از خاطرات سبز تهی می شود

و حس درونیم انگار چیزی مجرد است که در انزوای قلبم پوسیده است.

آنچنان عشق غمناکم با بیم زوال آلوده شده که همه زندگیم می لرزد.....

و احساس می کنم قلبم را گم کرده ام...

میترسم...

من از تصور بیهودگی این همه دست و از تجسم بیگانگی این همه صورت می ترسم.

وقتی به صورتت می نگرم مثل این است که از پنجره ای تک درختم را سرشار از برگ در تب زرد خزان می نگرم.

یا اینکه تصویری را روی جریانهای مغشوش آب روان نگاه می کنم.

احساس می کنم در انتهای فرصت خود ایستاده ام

و گوش می کنم: نه صدایی

و خیره می شوم: نه ز یک برگ جنبشی

و نام من که نفس آن همه پاکی بود، دیگر غبار مقبره ها را هم بر هم نمی زند.

سهم من شده آسمانی که آویختن پرده ای آن را از من می گیرد.

سهم من گردش حزن آلودی در باغ خاطره هاست.

و در اندوه صدایی جان دادن،

تا که به من بگوید:" دستهایت را دوست دارم "

دیگر صدای پایم از انکار راه بر می خیزد و یاسم از صبوری روحم وسیعتر شده

و این بهار این وهم سبز رنگ، که بر دریچه دلم گذر می کند، به دلم می گوید:

نگاه کن که تو هیچ گاه پیش نرفتی و فقط فرو رفتی....

در جهان کوچکم گویی بادی سرد می آید،

این ابتدای ویرانیست، آن روز هم که دستهای تو ویران شدند....باد می آمد اما تو نفهمیدی

چرا نگاه نکردی؟ تمام لحظه های سعادت می دانستند که با آن "حرف" دستهای تو در دستهای من ویران خواهد شد و باز نگاه نکردی...لحظه ای نگران شدی برای آینده مان که چگونه دگر بار با تو روبرو می شوم...اما با بخشش من آسوده شدی...باز هم سکوت کردم...سکوت....دلیلش را شاید در دهلیز سراسر سکوت ذهنم یافته باشی، ولی باز هم می گویم که با سکوت سرای ذهنم از حقیقت فراریت دادم.

راستی از جهان کوچکم بگم...شاید هنوز ناشناخته باشد...

من از جهانی می گویم که پر از صدای حرکت پاهای مردمیست که همچنان که تو را می بوسند، در ذهن خود طناب دار تو را می بافند.

آن مردم پوک پر از اعتماد، من دیدمشان که چگونه از کنار درختان خیس می گذرند:

سنگین....صبور....و سرگردان.

من همچنان به نومیدی خود معتادم، مصرف مداوم مسکن ها امیال پاک ساده انسانیم را به ورطه زوال کشانده.

به من میگویی که چرا این گونه شدم؟....شاید اگر بدانی روحم را به انزوای یک جزیره نا مسکون تبعید کردی...یا بدانی مرا از خالی پر و از پر خالی کردی، دیگر بار این سوال را تکرار نکنی.

من هم از تو یک سوال دارم....زندگی آیا درون سایه هامان رنگ می گیرد یا که ما خود سایه های سایه های خودمان هستیم؟

در ابتدا گفتم، کسی نمی خواهد باور کند که دارم می میرم

جمله ام را اصلاح می کنم:
"من مرده ام، مدت مدیدی است"

و افسوس که شب هنوز هم گویی ادامه همان شب بیهوده است.


سیما پنج‌شنبه 15 اردیبهشت‌ماه سال 1384 ساعت 04:24 ب.ظ http://ahoooo.blogsky.com

چقد دلت پره دختر !!! تو هم مثل من از عالم و آدم شاکی هستی !!
اون شعرم از خودم بود.

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد