تباهی خیمه زد بر من
چه بی پروانه می سوزم
پر از بیهودگی اینجا
که میمیرد شب و روزم
چه آغازی چه فرجامی
رفاقت رنگ می بازد
دوباره لشکر اندوه
به قلب قصه می تازد
در این شبهای تن فرسا
من از فردا گریزانم
کجا گم کرده ام خود را
نمی دانم نمی دانم
کسی پیدا کند من را
در این فصل فراموشی
که تقدیرم گره خورده
در این زندان خاموشی

میگن عاشقی محاله
باشه ما محالو دیدیم
هی به ما میگن خیاله
ولی ما خیالو دیدیم

لطافت روحی من از بین رفته .
از وقتی که زندگی بم بیلاخ گفت ...

درسته که خدا ، بارها ، دست منو ، که مث یه بچه دست پا چلفتی ، که تا ته تو گل رفته بود ، گرفت و بلند کرد تا همراه بقیه بدوم و جا نمونم .