همیشه فکر میکردم میبینمت ، اما هیچوقت ندیدمت ...
از بچگی آرزوی دیدنت رو داشتم ... آرزو که نه ، برام یه باور شده بود که میبینمت ...
در تمام دوران کودکیم و نوجوانیم ، تمام علائم حضورت رو درک میکردم ... اطرافیانم هم به من این اطمینان رو میدادند ...
تمام روزای خوش زندگیم رو گذاشته بودم که با تو تجربه کنم ...
همه چیز داشت خوب پیش میرفت ...
بلاخره اون سال فرا رسید ...
نوروزشو بگو ... چه حال و هوایی داشتم ... هر روز خدا رو شکر میکردم ...
تابستون شروع شد ...
دیگه داشتم احساست میکردم ... اواسط تابستون ، چه روزای خوشی برام خاطره شد ...
باید بگم بهترین تابستون عمرم ... نه ، شایدم بدترین تابستون عمرم ... چون آخراش ...
هیچکس به من نگفت تو اون روز ، تو برجهای دوقلوی نیویورک چیکار میکردی ... !
سلام . متن جالبی بود . متن ۲۷دی هم خیلی خوب بود . :) خوشحال میشم به منم یه سری بزنی. منتظرت هستم . راستی عیدت مبارک :)
سلام ٬ عید شما مبارک .
چی بگم والا .... خدا رحمتش کنه !
موفق و خندون باشی .
داستان ساده ایه اما یه جور مفهوم خاصی توش نهفته است.نمیدونم هدف از گفتنش چی بوده.....شایدم همون که تو گفتی....یک بیمار روانی.
اما من فکر میکنم این بیمار خیلی هم عاقل باشه.
خودت چطوری؟خوبی امین؟
امتحانا چی شد؟خوب دادی؟امیدوارم خوب داده باشی.
برات بهترینها رو آرزومندم مهربونم.
دوستدارت*یاس خانمی/پرستو
خوب بود .
عید گذشتت مبارک...جالب بود.بابا آپ دیت ای ووووول
man motevajeyeh yek jomle shodam to matne.... to tooe..... in horoofe ghermz bood.... jaleb bood baram. man gheyre in yek jomleh jomleyeh digehyo nakhoondam