لطافت روحی من از بین رفته .
از وقتی که زندگی بم بیلاخ گفت ...

درسته که خدا ، بارها ، دست منو ، که مث یه بچه دست پا چلفتی ، که تا ته تو گل رفته بود ، گرفت و بلند کرد تا همراه بقیه بدوم و جا نمونم .

دیشب چراغ اتاقم سوخت !


امروز ، تو شناسنامه ، تولدمه .
یه سال بزرگتر شدم ، یعنی رفتم تو ۲۳ سال ...

دیشب ، بازم ، یکی از اون ساختمونهای قشنگ رو دیدم.
دیشب به دوستام گفتم : اگه تا آخر تابستون ، یه روز بارون بیاد ،‌ من اون روز خودکشی میکنم .
دیشب ، چراغ اتاقم سوخت .
بعدشم ، کامپیوترم خراب شد .
امروز هم که هوا ابریه ...

خب دیگه ...

no Sex

no entertainment

nothing

... no

... no

... no

? What can I do

آخه این چه زندگی ایه ؟