ساختمونهای قشنگ ...

ساختمونهای قشنگ ...
تک تک ساعتهای شنی ، مثل صدای پیانو توی سرم میشکنه ...

درسته گذشته ها گذشته ... هر طور هم که بوده ... الان باید ...

ولی ...

کم کم داشتم به این نتیجه میرسیدم که ، گذشته من ، باعث شده که حال من اینطوری باشه ، و این خصوصیات خوب رو مدیون گذشته بدم هستم !

اما ... یدفعه ، به این نتیجه رسیدم که ، گذشته من هر طور که می بود ، اگر شاد و اونطور که من میخواستم بود ، آینده اون ، که حال منه ، هیچ تفاوتی با الان نداشت ... یعنی ، همین خصوصیات خوب رو داشتم ، اما با قالبی شاد !

درسته ، گذشته ها گذشته ... (هه)

بچه که بودم (نه خیلی هم بچه) ، مثل دیوونه ها همش میخندیدم و این باعث اعتراض دیگران میشد ...
اما الان ، این دیوونه ، به زور یه لبخند شادی ، گوشه لباش میشونه !

اه ...

چی میشد ...

تو وضعیت بدی قرار گرفتم ، دیگه اون گذشته آرمانی ، الان به دردم نمیخوره ...
یعنی دیگه هیچ حسی بهش ندارم ! شاید عذاب آور !

باید همون راه جلو رو برم ... پالسها زیادن ، نمیذارن ، پالسهای منفی ...

باید حال کنم ... باید کانال عوض کنم 

آه ... ساختمونهای قشنگ  

سلام
دیدم بلاگ اسکای از زندان ... ببخشید ، از فیلتر آزاد شده ، گفتم آپی کنم ، باشد مرحم زخم ... چیز ببخشید ... باشد مورد اطلاع شما ...

من حالم بد نیست ... سلام میرسونه !

شاهزاده !

تو یه شاهزاده قصه
من یه دختر فقیر
تو و اون قصر بلورین
من و کلبه ای حقیر

تو و کالسکه زرین
توی جاده های نور
صد هزار دل سر راهت
دلای پر از غرور

گردناشون پر الماس
پیرهناشون همه اطلس
من یه دلداده عاشق
من یه سرگردون بی کس

کفش نقره ای نداشتم
که تو رو از تو بگیرم
من عاشق میتونستم
که برای تو بمیرم

تو به دنبال محبت
هر کجا سر میکشیدی
تو فقط عشقو میخواستی
به من خسته رسیدی

بین اون دلای عاشق
دلتو به من سپردی
برای پاهای خستم
کفش نقره ای آوردی

پرنده تنها

اه ، تصمیمم رو گرفتم : استعفاء میدم .