به که باید دل بست؟ به که شاید دل بست؟ سینه ها جای محبت همه ازکینه پر است هیچکس نیست که فریاد پر از مهر تو را گرم پاسخ گوید نیست یک تن که در این راه غم آلوده عمر قدمی راه محبت پوید نقش هر خنده که بر روی لبی میشکفت نقشه یی شیطانیست در نگاهی که تو را وسوسه عشق دهد حیله ای پنهانیست زیر لب زمزه شادی مردم برخاست هر کجامرد توانایی بر خاک نشست پرچم فتح بر افرازد در خاطر خلق هر زمان در رخ توهاله زندگی شکست به که باید دل بست؟ به که شاید دل بست؟ خنده ها میشکفد بر لبها تا که اشکی شکفد بر سر مژگان کسی همه بر درد کسان مینگرند لیک دستی نبرند از پی درمان کسی از وفا نام مبر، آنکه وفاخوست، کجاست ؟ ریشه عشق، فسرد واژه دوست، گریخت سخن از دوست مگو، عشق کجا ؟ دوست کجاست ؟ دست گرمی که زمهر بفشارد دستت درهمه شهر مجوی گل اگر در دل باغ برتو لبخند زند بنگرش، لیک مبوی لب گرمی که ز عشق ننشیند به لبت درهمه عمر مخواه سخنی کز سر راز زده در جانت چنگ به لبت نیز مگو . به که باید دل بست؟ . به که شاید دل بست ؟ چاه هم با من و تو بیگانه است درد دل گر به سر چاه کنی خنده ها بر غم تو دختر مهتاب زند گر شبی از سر غم آه کنی درد اگر سینه شکافد، نفسی بانگ مزن دردخود را به دل چاه مگو مگو« آه » استخوان تو اگر آب کند آتش غم آب شو، دیده بر دوز بدین بام بلندمهر و مه را بنگر سکه زرد و سپیدی که به سقف فلک است سکه نیرنگ است سکه ای بهر فریب من و توست سکه صد رنگ است ما همه کودک خردیم و همین زال فلک با چنین سکه زرد و همین سکه سیمین سپید میفریبد ما را هر زمان دیده ام این گنبد خضرای بلند گفته ام با دل خویش مزرع سبز فلک دیدم و بس نیرنگش نتوانم که گریزم نفسی از چنگش)))) آسمان با من و ما بیگانه زن و فرزند و در و بام و هوا بیگانه دوست در راه (نفاق) یار در کار (فریب).خویشتن (بیگانه) شاخه عشق، شکست آهوی مهرگریخت تارپیوند، گسست به که باید دل بست؟ به که شاید دل بست ؟
آکواریم
سهشنبه 20 بهمنماه سال 1383 ساعت 10:55 ق.ظ
و من ... یک شب گذشت. هزار شب مانده ... در این خطوط شکسته که ابتدا و انتها، طیفی از ردههای سایه روشن است در آن. در این تندیسهای رفاه و آن نگاههای پادشاه و پای پیادهی این همیشه بیدار. در این انحطاط ذرات خواست و نسیان خاست و غروبی دلانگیز و ناب. و من ... نگاههایم همچنان باقیست بر تکههای اندام مهوشام. مثال بلورین جامهی مادر شب که از قفا انداخت و رفت. مثال لحظههای پیوستگی در اعماق شکستگیهای بیانجام. عرق مرگ در انجماد حضور نادیدهگان بر پیشانی چینهگون من. و من ... راوی این هزار و یک شب نه آن! این که هر شباش کتابیست و هر کتاباش قرنها سکوت. و همچون شلیک از گلوگاه واقعیت تا وصال حقیقت. و در این مسیر آنچه از من بر صفحهی نجوا میماند. جامهی انهدام پوشیدم بلکه خطوط بشکستهی این تن فرسوده پیدا نگردد. سر بر آستین ننهادهام. هنوز نگاه بر آن ستارهی میزبان دوختهام. و من! در آنسوترها پرندهای دیدم در پرواز که عطر دلانگیز مادر شب را بر صفحهی خاک میپراکند
اول D:
سلام
به وبلاگ ما هم سر بزن
قربوست
آفتابی
تشریف بیارید.راستی سلام.
بههههه سلام دوست جون خودم...این زمونه کارش درسته خدایی :دی.بابا قبلا منبرای طولانی می رفتی حالا چرا اینطوری شدی؟
به که باید دل بست؟ به که شاید دل بست؟
سینه ها جای محبت همه ازکینه پر است
هیچکس نیست که فریاد پر از مهر تو را گرم پاسخ گوید
نیست یک تن که در این راه غم آلوده عمر قدمی راه محبت پوید
نقش هر خنده که بر روی لبی میشکفت نقشه یی شیطانیست
در نگاهی که تو را وسوسه عشق دهد حیله ای پنهانیست
زیر لب زمزه شادی مردم برخاست هر کجامرد توانایی بر خاک نشست
پرچم فتح بر افرازد در خاطر خلق هر زمان در رخ توهاله زندگی شکست
به که باید دل بست؟
به که شاید دل بست؟
خنده ها میشکفد بر لبها تا که اشکی شکفد بر سر مژگان کسی
همه بر درد کسان مینگرند لیک دستی نبرند از پی درمان کسی
از وفا نام مبر، آنکه وفاخوست، کجاست ؟
ریشه عشق، فسرد واژه دوست، گریخت
سخن از دوست مگو، عشق کجا ؟ دوست کجاست ؟
دست گرمی که زمهر بفشارد دستت درهمه شهر مجوی
گل اگر در دل باغ برتو لبخند زند بنگرش، لیک مبوی
لب گرمی که ز عشق ننشیند به لبت درهمه عمر مخواه
سخنی کز سر راز زده در جانت چنگ به لبت نیز مگو
. به که باید دل بست؟
. به که شاید دل بست ؟
چاه هم با من و تو بیگانه است درد دل گر به سر چاه کنی
خنده ها بر غم تو دختر مهتاب زند گر شبی از سر غم آه کنی
درد اگر سینه شکافد، نفسی بانگ مزن دردخود را به دل چاه مگو
مگو« آه » استخوان تو اگر آب کند آتش غم آب شو،
دیده بر دوز بدین بام بلندمهر و مه را بنگر
سکه زرد و سپیدی که به سقف فلک است سکه نیرنگ است
سکه ای بهر فریب من و توست سکه صد رنگ است
ما همه کودک خردیم و همین زال فلک
با چنین سکه زرد و همین سکه سیمین سپید میفریبد ما را
هر زمان دیده ام این گنبد خضرای بلند گفته ام با دل خویش
مزرع سبز فلک دیدم و بس نیرنگش نتوانم که گریزم نفسی از چنگش))))
آسمان با من و ما بیگانه زن و فرزند و در و بام و هوا بیگانه
دوست در راه (نفاق) یار در کار (فریب).خویشتن (بیگانه)
شاخه عشق، شکست آهوی مهرگریخت تارپیوند، گسست
به که باید دل بست؟
به که شاید دل بست ؟
و من ...
یک شب گذشت. هزار شب مانده ...
در این خطوط شکسته که ابتدا و انتها، طیفی از ردههای سایه روشن است در آن.
در این تندیسهای رفاه و آن نگاههای پادشاه و پای پیادهی این همیشه بیدار.
در این انحطاط ذرات خواست و نسیان خاست و غروبی دلانگیز و ناب.
و من ...
نگاههایم همچنان باقیست بر تکههای اندام مهوشام.
مثال بلورین جامهی مادر شب که از قفا انداخت و رفت.
مثال لحظههای پیوستگی در اعماق شکستگیهای بیانجام.
عرق مرگ در انجماد حضور نادیدهگان بر پیشانی چینهگون من.
و من ...
راوی این هزار و یک شب نه آن!
این که هر شباش کتابیست و هر کتاباش قرنها سکوت.
و همچون شلیک از گلوگاه واقعیت تا وصال حقیقت.
و در این مسیر آنچه از من بر صفحهی نجوا میماند.
جامهی انهدام پوشیدم بلکه خطوط بشکستهی این تن فرسوده پیدا نگردد.
سر بر آستین ننهادهام. هنوز نگاه بر آن ستارهی میزبان دوختهام.
و من! در آنسوترها پرندهای دیدم در پرواز که عطر دلانگیز مادر شب را بر صفحهی خاک میپراکند
سلام...
والا من فارسیشو بزور می فهمم! چه برسه خارجکی هم توش بذاری! لطفا دفعه بعد زیر نویس ترکیش رو هم بذارید...
قربون آقااااا