مگه میشه یه پرنده بمونه بی آب و دونهمگه میشه که قناریتوی بغض آواز بخونه
salam ~ man up kardam doost dashti bia bebin
سلام ٬ خوبی ؟من بردم :D ... کی اذیتت کرده بگو خودم لشکر بکشم !!مگه میشه ٬ نه که نمیشه :) منو ببین از نردبون هم افتادم هنوز خلم :)
آره میشه. یه آوازیم می خونه که حالت جا بیاد
بی خبر آپدیت!!!! وای وای وای بابایی
سلام ... وبلاگ خوبی داری ... موفق باشی ... تا بعد بای
نیست یاری تا بگویم راز خویشناله پنهان کرده ام در ساز خویشچنگ اندوهم , خدا را زخمه ایزخمه ای تا برکشم آواز خویشبرلبانم قفل خاموشی زدمبا کلیدی آشنا بازش کنیدکودک دل رنجه دست جفاستبا سرانگشت وفا نازش کنیدپرکن این پیمانه را ای هم قفسپرکن این پیمانه را از خون اومست مستم کن چنان کز شور میباز گویم قصه افسون اورنگ چشمش را چه میپرسی ز منرنگ چشمش کی مرا پا بند کردآتشی کز دیدگانش سرکشیداین دل دیوانه را دربند کرداز لبانش کی نشان دارم به جانجز شرار بوسه های دلنشینمن چه می دانم سرانگشتش چه کرددر میان خرمن گیسوی منآنقدر دانم که این آشفتگیزان سبب افتاده اندر موی منآتشی شد بر دل و جانم گرفتراهزن شد راه ایمانم گرفترفته بود از دست من دامان صبرچون ز پا افتادم آسانم گرفتگم شدم در پهنه صحرای عشقدر شبی چون چهره بختم سیاهناگهان بی آنکه بتوانم گریختبر سرم بارید باران گناهمستیم از سر پرید , ای همنفسبار دیگر پر کن این پیمانه راخون بده , خون دل آن خودپرستتابه پایان آرم این افسانه را
نه نمیشه نه نمیشه!
salam ~ man up kardam doost dashti bia bebin
سلام ٬ خوبی ؟
من بردم :D ... کی اذیتت کرده بگو خودم لشکر بکشم !!
مگه میشه ٬ نه که نمیشه :) منو ببین از نردبون هم افتادم هنوز خلم :)
آره میشه. یه آوازیم می خونه که حالت جا بیاد
بی خبر آپدیت!!!! وای وای وای بابایی
سلام ... وبلاگ خوبی داری ... موفق باشی ... تا بعد بای
نیست یاری تا بگویم راز خویش
ناله پنهان کرده ام در ساز خویش
چنگ اندوهم , خدا را زخمه ای
زخمه ای تا برکشم آواز خویش
برلبانم قفل خاموشی زدم
با کلیدی آشنا بازش کنید
کودک دل رنجه دست جفاست
با سرانگشت وفا نازش کنید
پرکن این پیمانه را ای هم قفس
پرکن این پیمانه را از خون او
مست مستم کن چنان کز شور می
باز گویم قصه افسون او
رنگ چشمش را چه میپرسی ز من
رنگ چشمش کی مرا پا بند کرد
آتشی کز دیدگانش سرکشید
این دل دیوانه را دربند کرد
از لبانش کی نشان دارم به جان
جز شرار بوسه های دلنشین
من چه می دانم سرانگشتش چه کرد
در میان خرمن گیسوی من
آنقدر دانم که این آشفتگی
زان سبب افتاده اندر موی من
آتشی شد بر دل و جانم گرفت
راهزن شد راه ایمانم گرفت
رفته بود از دست من دامان صبر
چون ز پا افتادم آسانم گرفت
گم شدم در پهنه صحرای عشق
در شبی چون چهره بختم سیاه
ناگهان بی آنکه بتوانم گریخت
بر سرم بارید باران گناه
مستیم از سر پرید , ای همنفس
بار دیگر پر کن این پیمانه را
خون بده , خون دل آن خودپرست
تابه پایان آرم این افسانه را
نه نمیشه نه نمیشه!