منم ، مثل تمام آدمای دیگه ، داشتم توی مسیر ، راه میرفتم !
هر کی بم میرسید ، با لبخند ، سلام میکردم ...
هر کی زمین خورده بود ، دستشو میگرفتم ، سعی میکردم بلندش کنم ...
یه روز ، یهو ، یه چیزی محکم خورد تو سرم ... افتادم ... چشمام بسته شد ...
وقتی چشمامو باز کردم ، گیج بودم ... مات و مبهوت به اطراف و اطرافیانم نگاه میکردم ! ...
دستم رو برای کمک خواستن ، برای بلند شدنم ، دراز کردم ...
اما هیچ کس کمکم نمیکرد ... همه ، بی خیال از کنارم رد میشدند ...
دستم رو عقب کشیدم ... دستمو به سرم کشیدم ...
انگار دنیا رو یه جور دیگه میدیدم ...
کم کم ، احساس کردم ، که میتونم بلند شم ...
بلند شدم ...
به راه رفتنم ادامه دادم ...
این بار ، با چهره ای اخمو ...
با خودم فکر میکنم ، اگه توی راه ، کسی رو زمین خورده دیدم ، برای کمک به طرفش نرم ... !
حیف که منتظر یه روز خاصم ! ...
شاید تا اون موقع هم صبر نکردم .
وگر نه زودتر از اینا دستمو میکشیدم !!!
عادت کردم که سریع سریع check point کنم . از من ایراد نگیر ، زمونه بم یاد داده که اینجور باشم .